که انداین کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد


که از روز ازل بانگ جرس میرفت و می آمد

زهی زان نور بی پایان خهی زانعشق بی انجام


شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و می آمد

شد از شرب نهان ما تو گوئی محتسب آگه


که بر دور سرای ما عسس میرفت و می آمد

ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز


بسوی آن شکرلب چون مگس میرفت و می آمد

مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن


زبهر دیدنت جان چون نفس میرفت و می آمد

نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پرندنها


چو مرغی کودر اطراف قفس میرفت و می آمد

به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو


خدنگ غمزهها ازپیش و پس میرفت و می آمد

همی می رفت و می آمد دلم دوش از طپیدنها


ز غوغای سگت کآیا چه کس میرفت و می آمد

ره کویش همی پیمود اسرار و درش نگشود


بشد شرمنده پیش خود ز بس میرفت و می آمد